ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

عسلی مامان و باباش

مسافرت با خانواده مامان

9 شهریور که دخترم پا تو 26 ماهگیش داشت با مامانی و بابایی و خاله ها رفتیم شمال و از اینجا تا مشهد همش میخوندی ام رضا ام رضا دوست دارم .مریضا رو شفا بده  و بعدش که حرم رفتی و خواستیم راه بیفتیم همش حرفت شده بود که بریم دریا دریا . و کلی واسه خودت ذوق کردی و آب بازی کردی البته چون شب قبل بارون زیاد اومده بو و دریا هم طوفانی بود خیلی نمیشد وارد آب شد  و با اینکه می لرزیدی ولی نمیومدی بیرون و همش دلت آب بازی میخواست .
21 شهريور 1395

مراقبت دو سالگی

با دو هفته تاخیر  روز پنجشنبه 7 مرداد بردمت بهداشت . اونجا که رفتیم از صدا و سیما هم اومده بودند برای تهیه گزارش و خانومه دوربین رو زوم کرده بود روی تو من از پشت میدیدم وتو هم روی صندلی نشسته بودی و بقیه رو نگاه میکردی . وزنت 10 و هفتصد و قدت 83 بود
10 مرداد 1395

دندونای کناری بالا

11 اردیبهشت  در حین بازی کردن متوجه شدم دندونای کناری بالاش دراومده .خیلی وقت بود لثه هات متورم بود ولی لثه پاره نمیشد که بالاخره بیرون زد به سلامتی .
19 ارديبهشت 1395

رفتن به مهد

روز دوشنبه 30/01/95 تصمیم گرفتم ببرمت مهد که با مدیر مهد که صحبت کردم قرار شد این دو روز رو تفریحی یک دو ساعت ببرمت و بیارمت ولی صبح دوشبه که رسیدیم مهد با صدای بچه ها بیدار شدی و مربی تو رو برد تاب و سرسره و چیزی نمیگفتی و آروم بودی کمی که پیشت بودم و دیدم آروم هستس و با بچه ها بازی میکنی تصمیم گرفتم همونجا باشی ولی عصر زودتر بیام دنبالت که قبول کردن و باهات خداحافظی کردم و رفتم ولی از محل کارم چند بار زنگ زدم همش میگفت آرومی و بازی میکنی ولی دل تو دلم نبود و ساعت 1/5 که اومدم دنبالت با ناراحتی اومدی پیشم و بغلت کردم و تو کوچه دستاتو دور گردنم حلقه کردی و بغض داشتی ولی مثل بزرگا جلو گریه ات رو میگرفتی و دلم برات کباب شد.خونه که رسیدیم بهت گ...
5 ارديبهشت 1395

سال 1395

سال 1395 در ساعت 8:30 دقیقه تحویل شد و شما دخترم دومین عیدت بود و صبحش بیدار نمیشدی به زور بیدارت کردیم آخه میخواستیم لحظه تحویل سال به ما سر سفره هفت سین باشی و به همین خاطر خیلی هم اخمو و عصبانی بود سر سفره . سال که تحویل شد آماده شدیم و با بابا رفتیم خونه بابایی(بابای من) و یک ساعت شاید کمتر بودیم چون میخواستیم بریم روستا و سر قبر بابا حاجی و روز اول عید رو هم تا عصر روستا بودیم و غروب برگشتیم شهر که آماده بشیم بریم مشهد . صبح ساعت هشت راه افتادیم و تو که کل مسیر خواب بودی و فقط موقع توقف صبحانه بیدار شدی و باز دوباره خوابیدی و خدا رو شکر تو راه اذیت نکردی و زیارت هم کردیم .امام رضا نگهدارت باشه ...
18 فروردين 1395

از شیر گرفتن دختریم

روز 5 شنبه13/12/94 عصر از خواب که بیدار شدی اومدی شیر بخوری ی کم که خوردی درآوردی و بابا به شوخی گفت اله ، اوف شده . و دختر خانوم ما دیگه لب نزد و ما هر چی اصرار کردیم اون نخورد و میگفتی نه . شب هم موقع خواب دلت میخواست میگفتی نونونه ولی وقتی میخواستم بهت بدم نه میگفتی و نمیخوردی موقعی که خوابت برد و انگشت شصتت رو میخوردی بهت دادم .الات چند شبه فقط شبا میخوری اونم وقتی خوابی دلم نمیاد ی دفعه از شیر بگیرمت اصلا فکر نمیکردم به این راحتی از شیر گرفته بشی .هنوز میخواستم بعد عید از شیر بگیرمت که خودت پیشدستی کردی . ولی غذا خوردنت خوب شده و حسابی غذا میخوری و همش باید ی چیزی باشه که بخوری نوش جان دخمل نازم .
18 اسفند 1394

مراقبت هجده ماهگی

ریحانه خانوم سرما خورده بود و با تاخیر2 هفته ای  واکسنش رو زد روز سه شنبه 6 بهمن ساعت 11:30 من و بابا مرخصی گرفتیم و بردیمت بهداشت ایندفعه اول وقت نرفتیم  چون میخواستم بعدش باهات باشم و فرداش هم مرخصی گرفتم آخه همه می گفتند این واکسن درد داره اولش قد و وزن رو گرفتند و بعد رفتیم برای واکسن .دست راست و پای چپ دخترم فقط همون موقع که سوزن رو زدند گریه کردی ولی بعدش زود ساکت شدی و خونه هم که رسیدیم قطره استامینوفن بهت دادم که هر چهار ساعت 20 قطره باید میخوردی . تا عصر که همونجوری بدو بدو داشتی و دردی نداشتی ولی شب دیگه کم کم درد گرفت و درازکشیده بودی و از جات بلند نمیشدی . تب که خدا رو شکر نکردی چون قطره تو مرتب دادم . صبح ...
8 اسفند 1394