ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

عسلی مامان و باباش

رفتن به مهد

1395/2/5 11:00
نویسنده : مامان ریحانه
183 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه 30/01/95 تصمیم گرفتم ببرمت مهد که با مدیر مهد که صحبت کردم قرار شد این دو روز رو تفریحی یک دو ساعت ببرمت و بیارمت ولی صبح دوشبه که رسیدیم مهد با صدای بچه ها بیدار شدی و مربی تو رو برد تاب و سرسره و چیزی نمیگفتی و آروم بودی کمی که پیشت بودم و دیدم آروم هستس و با بچه ها بازی میکنی تصمیم گرفتم همونجا باشی ولی عصر زودتر بیام دنبالت که قبول کردن و باهات خداحافظی کردم و رفتم ولی از محل کارم چند بار زنگ زدم همش میگفت آرومی و بازی میکنی ولی دل تو دلم نبود و ساعت 1/5 که اومدم دنبالت با ناراحتی اومدی پیشم و بغلت کردم و تو کوچه دستاتو دور گردنم حلقه کردی و بغض داشتی ولی مثل بزرگا جلو گریه ات رو میگرفتی و دلم برات کباب شد.خونه که رسیدیم بهت گفتم میخوای بری مهد میگفتی نه نه ...

روز دوم که بردمت تا مربی تو رو گرفت گریه کردی دیگه امروز متوجه شده بودی که من میخوام برم ومنم ی کم پیشت موندم و با بچه ها بازی کردم ولی امروز عصر ماشین نداشتم و دیر رسیدیم به مهد و تاکسی هم گیر نمیومد ساعت یه ربع به سه که رسیدم همه بچه ها رفته بودند و خاله میگفت ساکت بودی ولی آخرش گفتی مامان من کجاست الهی برات بمیرم این دو روز که مهد بودی خیلی دلم میسوخت و بابات هم همش میگفت بزرگتر که بشه میبریمش و مامان بزرگا هم همینو میگفتن و میگفتن مانگهش میداریم عصرش کلی فکر کردم و خوابم نبرد آخرش تصمیم گرفتم که دوباره پیش بی بی و مامانی ببرمت و فرداش تو رو بردیم خونه بی بی

مشخص بود که تو مهد خوب بهت نمیرسن حتی ی شیشه شیرت که صبح برات میذاشتم رو هم نمیخوردی و سلامت دخترم برام بشتر از هر چیزی مهمه و تا زمانی که کسی هست از تو فامیل مواظبت باشه دیگه مهد نمیبرمت .

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)