ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

عسلی مامان و باباش

7 ماهگی

1393/11/13 13:53
نویسنده : مامان ریحانه
132 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم 6 ماهگیت تموم شده بود که من باید میرفتم سرکار و خیلی برام سخت بود که از ساعت 7 تا 3 بعد از ظهر گلم رو نبینم ولی چاره ای نبود باید تحمل میکردم .صبح زود بیدار میشدم برات غذا درست میکردم البته 5 ماه و 10 روز که بودی غذای کمکی رو برات شروع کردم که موقع نبودن من اذیت نشی .هفته اول چون زیاد حالت خوب نبود اسهال داشتی مامانی اومد خونه مون که پیشت باشه ولی بعدش تو رو بردیم خونه بابایی که اولین روز هم باران میومد. منو ببخش که تنهات میذارم خوشکلم .

تو این ماه خیلی چیزا یاد گرفتی . دقیقا 6 ماه و 1روزت که بود بابا رو گفتی و مامان و بابا رو کلی ذوق زده کردی .بهداشتم که بردیمت واسه واکسن 6 ماهگیت همش داشتی حرف میزدی و بابا میگفتی . کلا دو روز دیرتر میبریمت واسه واکسن چون واکسن بدو تولدت رو دیرتر زدند. واسه واکست تا وارد اتاق شدیم مثل اینکه بشناسی شروع کردی به گریه کردن آخی بمیرم موقع واکسن زدن کلی گریه کردی و بابا ما رو برد خونه البته خوب بود که 5 شنبه بود و من تعطیل بودم و میتونستم پیشت باشم  .حوله سرد برات گذاشتم و قطره استامینوفن رو بهت دادم و غذا درست کردم و با هم رفتیم خونه بابا حاجی اخه شبش گفته بودن بیاین خونه مون ولی خدا رو شکر خیلی برای واکسنات اذیت نمیکنی

داشتم از شیرین کاریات میگفتم دست میزنی و کلی داد وبیداد میکنی تو خونه  بابا و دد که از زبونت نمی افته.روروءکت رو هم میتونی ی خورده راه ببری .ولی هنوز نمیتونی سینه خیز بری ی کم باید تمرین کنه گلم

دیشب هم  تو رو تو کاسکه ات گذاشتیم اخه یه مدتی بود که سوار نشده بودی خیلی ذوق کرده بودی و با مامان کلی رانندگی کردی و دور خونه چرخوندمت .

ع

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)